وبلاگ-پیج رنک گوگل-fbiranian.loxblog.com
وبلاگ-پیج رنک گوگل-fbiranian.loxblog.com
داستانی در مورد دفاع مقدس
فدراسیون بزرگ اندیشان ایرانی
همه چیز اینجا هست!!!
سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 20:20 ::  نويسنده : امید

موسی به تمام ورق های از هم جدا شده ی كتابش نگاه كرد.

اگر جنگ نبودخیلی راحت به كلاس پنجم می رفت.

تمام مدت تابستان روی كتاب های حساب و علوم كار كرده بود . دلش می خواست در كلاس پنجم از این دو درس ضعیف نباشد . موسی ، مدادش را كه روی حصیر كف اتاق شان بود ، برداشت و روی طاقچه گذاشت . بعد نگاهش به عكس پدرش افتاد و حرف های دیشب او را به یاد آورد :

-" بیش تر مردم ، درس می خوانند كه در آینده به مردم و جامعه شان خدمت كنند . اصلا ، درس خواندن برای خدمت كردن است . هر كسی كه در این شرایط ، برای كمك به مردم و دفاع از انقلاب ، آستین هایش را بالا بزند و كار كند بالاترین افتخار را برای خودش فراهم كرده است . كسی كه شانه از زیر بار مسوولیت خالی می كند و در می رود ، انگار درس نخوانده است ، اگر چه دكتر و مهندس هم باشد . "
موسی به یاد آقای محسنی افتاد . نگاه مهربان او را به خاطر آورد . آخرین بار كه او را در كلاس آموزش اسلحه دیده بود از او شنیده بود كه :
-" امروز وظیفه ی تك تك ما مقومت در برابر دشمن است . باید از انقلاب مان دفاع كنیم . باید از رهبرمان اطاعت كنیم . نگاهی به زندگی امام بیندازید ، تمام عمرش را در راه اسلام و خدمت به مردم گذرانده است . ببینید چقدر فروتن و بی تكبر است. می گوید به من رهبر نگویی، خدمت گزار بگویید . كجای دنیا چنین رهبری را می توان پیدا كرد ؟ باید تمام لحضه های زندگی عمر ا و سرمشق و نمونه ی مبارزه و كار و تلاش ما باشد . امروز اطاعت از رهبر مقاومت كردن است . "
وقتی مردم پیكر پاك او را بر روی دست های شان حمل می كردند . فریاد می زدند :
-" این گل پرپر ماست هدیه به رهبر ماست ... "
موسی برای مدتی در افكار خود غوطه ور بود . بعد به زیر زمین دوید و تمام بطری های خالی را جمع كرد . آن ها را در زنبیلی ریخت و بیرون آمد. سر راهش به در خانه ی مهدی و حسن هم سر زد و آن ها را هم خبر كرد به آن ها گفت كه مقداری صابون با خود بیاورند . همین كه صدای گرم موذن از بلندگوهای مجد محل بلند شد،آن ها جلوی در مسجد رسید ه بودند : اشهد ان لا اله الا الله .. اشهد ان محمد رسول الله .
به صف های منظم نمازگزاران نگاهی انداختند و از این كه دوباره مسجد ها را پر از مردم می دیدند خوش حال شدند . مسجد درست مانند روزهای پیش از پیروزی انقلاب شلوغ بود. بعد از نماز ، تعداد زیادی مردم ، همان جا ماندند و هر كس به كاری مشغول شد . حسن ، مهدی ، موسی هم دنبال كار خودشان رفتند . مهدی بطری ها را پاك كرد، حسن صابون ها را رنده كرد و موسی هم بنزین داخل بطری ها ریخت و به دست شخص دیگری داد تا صابون هم داخل آن ها بریزد و برای شان فتیله بگذارد.
دشمن به نزدیكی شهر رسیده بود ..... .
عده ای رزمنده ها مشغول خوردن صبحانه بودند . ام كبری و دوستانش از راه رسیدند و جلوی نگهبانی ایستادند. نگهبان ها جلو آن ها را گرفت و پرسید :
-" خواهر ها كجا می خواهید بروید ؟ "
ام كبری اشاره ای به دیگ مسی بزرگی كه دست داشت كرد و گفت :
-" آماده این كمك كنیم ، چند نفر دیگر هم در راهند ، می خواهیم برای رزمنده ها غذا بپزیم "
نگهبان فكری كرد و گفت :
-" لطفا چند لحظه صبر كنید تا من فرمانده مان را خبر كنم "
بعد یكی از دوستانش را صدا زد و گفت :
-" این خواهر ها آمده اند كمك كنند می خواهند برای رزمندگانی كه از شهرهای دیگر این جا می آیند و به خط می روند ، غذا بپزند .... "
ام كبری دیگ مسی سنگین را روی زمین گذاشت ، در همین لحظه خدیجه و چند زن دیگر هم از راه رسیدند . ام خدیجه ، دستش را با پارچه سفیدی بسته بود . ئقتی داشت سینی مسی را از خانه بیرون می آورد . خمپاره ای درخانه همسایه افتاده و ام خدیجه هم برای این كه تركش به او صدمه ای نزند ، خود را روی زمین انداخته بود . ولی باز هم تركش كوچكی دستش را شكافته بود.
چند دقیقه بعد ، فرمانده ستاد بیرون آمد و با خوش رویی از ام كبری و ام خدیجه و دیگر زن ها احوال پرسی كرد و گفت :
-" خدا شما را برای ما فرستاد ، می خواستیم در نماز جمعه اعلام كنیم ، آخر قرار است نیروهای تازه ای وارد شوند . باید برای آن ها غذای گرم تهیه كنیم ."
ام كبری و ام خدیجه گفتند :
-" ما هم این خبر را شنیدیم و برای همین آمدیم "
-فرمانده از آنها تشكر كرد و آن ها را به داخل ستاد برد و محل آشپزخانه و انبار مواد اولیه را به آن ها نشان داد و گفت :
-" این ها را می سپاریم دست شما ، اگر كمكی هم از دست برادرها بر آید ، می توانید آن ها را صدا كنید . "
-فرمانده برای چند لحظه ساكت شد و بعد در حالی كه لبخندی بر لب داشت ، كمی جلوتر آمد و با لحنی خجالت زده گفت :
-" یك نكته ای كه می خواهم تذكر بدهم این است كه ، راه های ارتباطی خراب است و ممكن است نتوانند مواد اولیه ، به موقع برای مان بیاوند . شما هر چقدر كه می توانید صرفه جویی كنید .
-ام كبری گفت :
-- " خاطره تان جمع باشد ! تازه ما خودمان هم كمی خوار و بار جمع كرده ایم . فقط یك وسیله می خواهیم كه آن ها را به اینجا بیاوریم .
-چند لحظه ی بعد ، یك جیپ به خانه ی ام كبری رفت تا خوار وبار را به ستاد بیاورد. زن ها دیگ بزرگ را روی اجاق گذاشتند و داخل آن را آب ریختند .
*
-فاطمه فكرهایش را كرده بود . دلش می خواست تفنگ دست بگیرد و دوش به دوش برادرهای مسلمانش بجنگد . اما یاد آوری وضع بیمارستان او را از انجام آن كار بازمی داشت .
-این روزها بیمارستان پر از زخمی بود ، پرستار هم كه كم داشتند . با خودش گفت :
-" وظیفه ی اصلی ما خدمت كردن است ، حالا در هر لباسی و هر جایی كه باشد ، فرقی نمی كند . الان در بیمارستان ، بیش تر به من احتیاج دارند ."
-روسریش را محكم گره زد و چادر مشكی اش را روی سر انداخت و به راه افتاد .

جلوی در خانه دوستش كه رسید ایستاد در زد . زینب پشت در آمد و در را باز كرد . فاطمه سلام كرد و بعد احوال پرسی گفت :
-" من به بیمارستان می روم ، تو نمی آیی ؟"
زینب چند لحظه به فكر فرو رفت و بعد گفت :
-" نه فاطمه جان ، من بهتر است به كاری كه می توانم آن را انجام دهم بپردازم . آقا مصطفی را دیدم ، مقدار زیادی پارچه سفید به اینجا آورد تا برای شان ملحفه بدوزم . پیش ای تو با مادر و خاله هایم مشغول بودیم . حالا نیمه كاره اند . بهتر است آن ها را تمام كنیم . بعد هم خدا هر چه خواست . "
-فاطمه با مهربانی لبخندی زد و گفت :
-انشا الله موفق باشی ، اگر از آشناها كسی بی كار بود ، می فرستمش كمك تان."
-فاطمه خداحافظی كرد و رفت . زینب او را صدا زد و گفت :
- " یادت نرود بگویی هر كه چرخ خیاطی و پارچه سفید دارد ، با خودش بیاورد . "
-فاطمه باز هم با تكان دادن سرش به او جواب مثبت داد و به راهش ادامه داد . بین راه فاطمه با یاد گذشته هایش افتاد . آن روزها كه با زینب هم كلاسی بودند و پشت یك میز می نشستند . بعد به یاد آن زمانی افتاد كه هب ردو با كمك هم كلاس نهضت سواد آموزی برای زنهای بی سواد راه انداخته بودند . بعد یاد روستایی افتاد كه با زینب به آن جا می رفتند و از طریق جهاد ، كارهای مختلفی را انجام داده بودند .
-انگار تمام گذشته فاطمه دوباره برایش زنده شده بود . تمام دوستانش ازجلوی چشمانش می گذشتند ، چه آن ها كع در شهر مانده بودند و چه آن ها كه شهر را گذاشته و رفته بودند .
-بعد خاطره ی آن روزهایی برای او زنده شد كه خیلی از هم كلاسی هایش ، مردم را دور خود جمع می كردند و دم از خلق می زدند . اعلامیه پخش می كردند و بر ضد دولت جمهوری اسلامی حرف می زدند . اما همان ها ، حالا این خلق را گذاشته و جاهای امن رفته بودند .
-فاطمه به یاد لحظه ای افتاد كه آذر را دیده بود ، در حالی كه سوار بر ماشین شده و شهر را ترك می كردند . از آذر پرسیده بود :
-" تو دیگر چرا ؟ تو كه می خواستی برای خلق خدمت بكنی ، چه موقع بهتر از حالا؟"
-و آذر در جواب گفته بود :
--" نیروهای مترقی ، نیروی شان را صرف این بازی ها نمی كنند . دو تا رژیم مرتجع به جان هم افتاده اند و خلق ها یكدیگر را می كشند . در این شرایط وسالت ما آگاهی دادن به تود ها ی محروم است كه بدانند رژیم با هم فرقی ندارند و به فكر زحمت كش ها نیستند و ... "
فاطمه از حرف های آذر خنده اش گرفته بود ، حرف هایی كه انگار ازجایی بلغور می كرد .
هنوز آفتاب بعد از ظهر گرم و سوزنده بود كه زینب را هم آوردند . پیكرش غرق خون بود . به سختی نفس می كشید . فرو ریختن آوار قسمت های زیادی از بدنش را له كرده بود . استخوان دستش شكسته و پوستش آویزان بود . زینب وقتی صدای بغض آلود فاطمه را شنید به زحمت پلك های پوشیده از خاكش را باز كرد و با سختی گفت :
- " فاطمه جان مقاومت كنید ، خون شهیدان مان پایمال نشود ... فاطمه جان ... "
و بعد از درد صورتش را در هم كشیده بود و خود پیچیده بود . زینب دوباره لبانش را به حركت در آورد و بریده بریده گفت :
-" اشهد ... ان ..... لا اله ... الاالله . اشهد ان ... محمدا رسول .. الله ."

 



درباره وبلاگ

سلام دوستان عزیز به وبلاگ گروهی ما خوش اومدین به موضوعات وبلاگ هم سر یزنین
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آخوند آنلاین و آدرس fbiranian.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 62
بازدید کل : 10008
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1